راه سر بالایی وجود ندارد . سر پایینی هم در جهان بیرون نیست . این ماییم که سرمان را بالا می گیریم و پیش می رویم یا سرمان را پایین می اندازیم و وفرو می رویم . زندگی کردن شنا کردن ماهی است در دریا و راه رفتن ، نفس کشیدن است در آسمان . ماهی نمی تواند بگوید به آب نیازی ندارد ، و ما به هوا و اکسیژن . بودن ماهی و ما یعنی وجود آب دریا و آبی آسمان .
ما با پاهایمان سفر نمی کنیم . با روح خود است که در جستجوی جزیره های نا شناخته روان می شویم . و معده و دهان نیست که غذا می خواهد ؛این مز ماست که در جستجوی غذاست . آدم ها هر چه کودک ترند ، خضوع روح را در وجودشان بهتر احساس می کنند و آسوده تر پا در ملکوت خدا می گذارند . سوال های بی پایان شان دعوت ابدی خداوند است به آسمان . وقتی از خدا می پرسند ، وقتی ردپای او را جست جو می کنند ، به اوج ایمان رسیده اند .
انسان وقتی راه می افتد و می جوید که قطعه ای را در درونش گم کرده باشد . بیرون همه چیز سر جای خودش ایستاده است . این گمشدگی در درون ماست که بیداد می کند . وقتی بهترین غذا ما را سیر نمی کند و وقتی بهترین دوست ما را سیراب نمی سازد ، انگار چاله ای در درون ماست که همه چیز را می بلعد و چیزی باقی نمی گذارد این عطش پایان ناپذیر ،به دنبال حضوری بی آغاز است و بی پایان .
وقتی همه ی اوج های بیرونی ناپایدارند و نا تمام ، ما به دنبال ستاره ای می گردیم که هیچ گاه غروب نمی کند و همیشه در آسمان دل و اندیشه ی ما می درخشد . وقتی صدایی در درونت به فریاد تبدیل می شود ، این تو نیستیکه فریاد می کنی ؛ این خداست که تو را می خواند . خدا در درون توست . خدا طبیعت توست .قدرت خدا در درون تو برپا شده است . بیرون محل حضور آب و سنگ است .وقتی خدا در دلت بر پا می شود ، مثل خورشیدی همه چیزت را می گدازد و در تو شراره ای مثل چشمه های جوشان عشق جاری می شود و در تو موسیقی ملایمی شکل می گیرد به نام نیاز و دو بال گشوده در هر سویت رشد می کند و تو را به اوج می رساند و در این حال تو به «قرار گاه قرب »رسیده ای و ندایی در تو به بلوغ می رسد که می گوید : « چیزی بخواه».
حسین اسکندری
نوشته شده توسط: باران سمیعی